آرامش سنگ یا برگ؟


مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود
و  غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می‌گذشت.
او را دید و متوجه حالت پریشانش شد
و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید
بی اختیار گفت :
عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام
به هم ریخته است.
به شدت نیازمند آرامش هستم
و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند
و آن را داخل نهر آب انداخت و
گفت : به این برگ نگاه کن.
وقتی داخل آب می‌افتد خود را به جریان
آن می‌سپارد و با آن می‌رود

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت.

سنگ به خاطر سنگینی‌اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.
استاد گفت :
این سنگ را هم که دیدی.
به خاطر سنگینی‌اش توانست بر نیروی
جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد.

حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را
می‌خواهی یا آرامش برگ را؟

مرد جوان مات و متحیر به استاد
نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست.

او با هر افت و خیز آب نهر بالا
و پائین می‌رود و الان معلوم نیست کجاست؟

لااقل سنگ می‌داند کجا ایستاده
و با وجودی که در بالا و اطرافش آب
جریان دارد اما محکم ایستاده
و تکان نمی‌خورد.

من آرامش سنگ را ترجیح می دهم

استاد لبخندی زد و گفت :
پس چرا از جریان‌های مخالف
و ناملایمات جاری زندگی‌ات می‌نالی؟

اگر آرامش سنگ را برگزیده‌ای
پس تاب ناملایمات را هم داشته باش
و محکم هر جایی که هستی آرام
و قرار خود را از دست مده

استاد این را گفت و بلند شد تا برود.

مرد جوان که آرام شده بود نفس
عمیقی کشید و از جا برخاست
و مسافتی با استاد همراه شد.

چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی،
مرد جوان از استاد پرسید :
شما اگر جای من بودید آرامش سنگ
را انتخاب می‌کردید یا آرامش برگ را؟

استاد لبخندی زد و گفت :
من در تمام زندگی‌ام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی،
خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام
و چون می‌دانم در آغوش رودخانه‌ای هستم
که همه ذرات آن نشان از حضور یار
دارد از افت و خیزهایش هرگز
دل‌آشوب نمی‌شوم.

من آرامش برگ را می‌پسندم

“شیخ بهایی”